قدس آنلاین - فرقی نمیکند گرمای کلافه کننده مردادماه باشد یا سرمای استخوان سوز بهمن ماه. فرقی نمیکند باران عطش خورشید بر سر گلفروش ببارد یا باران سرد برف، هر چه باشد گلفروش باید سر یکی از چهار راههای شهر بایستد تا بسته گلش را بفروشد. باید همین که چراغ قرمز میشود، در چند ثانیه چشم بگرداند و یا لابه لای ماشینها راه برود و بگوید: «گل گل» تا شاخهها یکی یکی کم شوند و او بتواند نانی به خانه ببرد، نانی که به آسانی به دست نمیآید. در یکی از همین روزها که سرما آدم را در خودش مچاله میکرد، از روزنامه بیرون رفتم تا ساعتی با گلفروشها باشم. گلفروشهایی که دستههای مریم و رُز میفروشند سفید و قرمزی که کنار هم انگار قشنگتر میشوند.
مجبور شدم شاگردی را ول کنم
پسر ۱۹ سال دارد. اسمش حمید است و در خانوادهای هفت نفری بزرگ شده و از اهالی روستاست که حالا به خاطر خشکسالی و نبود کار در روستا چند سالی شهری شده است، البته هنوز هم میتوان سادگی و صمیمیت یک روستایی را در حرفها و رفتارش دید.
میگوید: «الان دو سال است گل میفروشم» وقتی از او میپرسم چرا دنبال یک شغل بهتر نرفتی میگوید: «مدتی شاگرد تعمیرگاه ماشین بودم اما چون درآمدی به خاطر شاگرد بودنم نداشت و خانواده ام به کمک من نیاز داشتند مجبور شدم کارم را ول کنم وگرنه من تا کی میتوانم گلفروشی کنم. شغلی یاد بگیرم، خیلی بهتر است. »
حمید میگوید: «الان دو سال است که گل میفروشم، البته قبل از شاگردی تعمیرگاه، مدتی آزاد فروشی هم میکردم که باعث میشد شهرداری از کارمان جلوگیری کند اما الان زیر نظر یک پیمانکار هستم و بین ۸۰۰ تا ۱ میلیون و ۲۰۰ میگیرم، البته بیمه هم هستم. » کمی دورتر از حمید مردی در حال فروش گل است. بعد از چند دقیقه ای مرد به سمت حمید میآید و در حال صحبت با کسی آن طرف خط، گوشی را به حمید میدهد و به او میگوید: «بیا خودت حرف بزن» حمید گوشی را میگیرد و میگوید: «من دو سال است اینجا هستم حالا این بنده خدا را فرستادین و میخواهد چهار راه را از من بگیرد، این درست نیست. » چند دقیقهای با کسی که مدیرش است حرف میزند و بعد رو به من میگوید: «درست شد. این آدم یک هفته هم سابقه فروش ندارد ولی من هم دو سال اینجا بودم و هم کارم را خوب انجام دادهام، روزی ۴۰ تا میفروشم البته بعضی وقتها هم که عید است بیشتر میفروشم و پول بیشتری گیرم میآید. »
رفتار بعضیها خوب است رفتار بعضیها بد
سر چهارراه بعد با جوان دیگری حرف میزنم خودش را سعید معرفی میکند و میگوید: «قبلاً در نانوایی کار میکردم، اما الان پخت نان کمتر شده و کار کمتر است، البته من جوشکاری هم بلدم ولی مجبورم در این کار باشم تا اوضاع بهتر شود. »
سعید درباره برخورد مردم و سختی ای کارش میگوید: «رفتار مردم با همدیگر فرق دارد، بعضیها اگر گل نمیخرند، دست کم برخورد خوبی دارند، اما بعضیها یک جوری به آدم نگاه میکنند که انگار کار خلافی انجام میدهی؛ حالا خوب است ما لباس فرم و کارت شناسایی هم داریم. »
داریم با همدیگر حرف میزنیم که ماشین ۲۰۶ توقف میکند و مردی، جوان را صدا میزند، فکر میکنم خریدار است اما او و خانمی که همراه اوست برای گلفروشها غذا آورده است. وقتی با او حرف میزنم میگوید: «نذر داشتیم گفتم به این بنده خداها بدهیم که در این سرما مجبورند سر چهار راهها کار کنند. »
بعد از رفتن مرد از سعید میپرسم خاطره خوب از کارت داری و او میگوید: «بله با همه سختیها خاطره خوب هم هست، مثلاً چند باری شده است که یک نفر آمده و همه گلهایم را یک جا خریده و کارم خیلی زود تمام شده است و به خانه برگشته ام. از مرتضی میپرسم ازدواج کردهای پاسخ میدهد: «با این اوضاع نه خانه نه درامد درست، نه پول پساندازی برای اجاره خانه دارم، چه جوری ازدواج کنم، بیایم یک نفر دیگر را هم بدبخت کنم. »
وقتی هوا ابری است برای همه ابری است
گلفروش دیگری که سر چهارراه دیگری با او حرف میزنم محمد است. محمد متأهل است و یک فرزند دارد. وقتی از او میپرسم کارت سخت است یا ساده میگوید: «همه چیز به خود آدم بستگی دارد. اگر توکل به خدا باشد و تلاش باشد همه کارها خوب است. »
محمد با اینکه ۱۰ سال در کارهای قبلی بیمه داشته است اما در حال حاضر بیمه نیست، چون برای خودش کار میکند و میگوید: «الان اجاره نشینم و ماهی ۳۰۰ هزار تومان برای یک خانه کوچک در پایین شهر اجاره میدهم، برای همین نمیتوانم حق بیمه بپردازم و بیمه ام قطع شده است. »
او هم یکی از افرادی است که روستا را به امید زندگی بهتر در شهر ترک کرده است، البته خودش میگوید خشکسالی هم بود. وسط گفت و گو یک نفر میآید و از او شاخه مریمی میخرد و میرود و محمد میگوید: «امروز این اولین مشتری بود و امیدوارم روز خوبی باشد. » او ادامه میدهد: «قبلاً مردم بهتر گل میخریدند اما الان نه! اصلاً وقتی هوا ابری است برای همه ابری میشود. تازه شما اگر سر چهار راه بایستید میبیند که مردم توی لاک خودشان هستند، اصلاً خوشحال نیستند! خب این جور وقتها کی گل میخرد؟ »
یک تراول ۵۰ هزار تومانی گرفتم
از محمد میخواهم اگر خاطرهای دارد برایم تعریف کند و او بعد از مکثی میگوید: «یک روز پشت چراغ قرمز به ماشینی نزدیک شدم و به پیرمرد راننده گفتم: «گل. » تا این را گفتم او شروع کرد به بد و بیراه گفتن به زمانه و بچهها و خانواده اش! من تعجب کرده بودم و چیزی نگفتم. چراغ سبز شد اما باز هم نوبت او نشد که عبور کند برای همین رفتم کنار ماشینش و یک شاخه گل مریم روی داشبوردش گذاشتم و قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم: «ببخشید اگر باعث شدم ناراحت شوید» و چهار کلمه با او حرف زدم؛ چراغ سبز شد و خواست آن طرف چهار راه بروم. من هم رفتم. مرد عذرخواهی کرد و یک شاخه دیگر هم خواست و بعد یک تراول ۵۰ هزار تومانی به من داد و البته شاخه گل را هم به خودم هدیه داد. از آن روز من و او با هم رفیق شدیم و خوشحالم که آن روز یک شاخه گل و حرف هایم باعث شد، حال یک نفر بهتر شود. الان هم هر از گاهی اینجا همدیگر را میبینیم.
نظر شما